sonamy star

huntress

sonamy star

huntress

سرنوشت قسمت پنج

tpcQh

  

چند روزی از وقتی که اون پیر زن رو دیدم می گذره بعضی وقتا که کلاس نداشتیم قایمکی میرفتم مغازش که یه مرده می گفت غیبش زده

بلا خره یه روز تو کلاس بودیم که خانم هگز گفت معلمتون کار داره فقط دو ساعت وقت ازاد دارید تا هر جا دوست دارید برید حتی بیرون بچه ها یه گرد و خاکی را انداختن و رفتن

امیلی :هانترش تو چیکار می کنی

من:نمی دونم شایدم تو پارک روبه روی مدرسه اسکیت ...

امیلی:اهان که این طور خو پس منو لونا میریم کتاب خونه تا بعد بای

من :بای

و از من دور شد ...این چند روزه احساس تنهایی می کردم بد جوری  تنهام......رفتم اتاق اسکیتم و گزاشتم تو کوله پشتیم گوشیم و هنزفریمو برداشتم وبه پارک رفتم

((در پارک))

پارک خیلی خیلی ساکت بود....اصلا اون جا کسی نبود ...رو نیمکت نشستم کفشامو در اوردم و اسکیتم و پوشیدم هنزفریمو تو گوشم گزاشتم و گوشی رو تو جیبم و کفش و تو کیفم ......در حال اسکیت تو پارک بودم ساعت و دیدم فقط یه ساعت مونده بود ....به اهنگ صدا دادم دلم می خواست ازاد باشم ....با توجه به اهنگ گوش میدادم دیدم کسی تو پارک نیس پس سرعتمو زیاد کردم چشمامو بستم فقط حس سرعت و بادی که به صورتم می خورد که یهو تققققققققققققققق

به یکی خوردم و افتادم زمین چشامو باز کردم هنزفری رو در اوردم که دیدم به لیان خوردم اسکیت بردشم تو هوا تو سرش خورد

من:

من : از دست تو گوجه این جا راحتی هم ندارم

لیان :پرنسس ازار دهنده .....کوری چرا چشاتو بستی

من: خو ..من چشمام و بستم تو که چشات باز بود

لیان :الحق که شکلات مغز داره تو نداری

بعدپا شد دستشو بطرفم دراز کرد اما من دستشو رد زدم و بلند شدم

من : اااااا تو چی می گی که مغزت اندازه یه دایناسور حال بهم .....

که حواسم پرت شد و تعادل خودمو از دست دادم و..................وقتی چشامو باز کردم .....با دیدن این صحنه مثل لبو سرخ شدم ......من رو لیان افتاده بودم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

لیان :اخ کمرم نا کار شد.......خود مونیما اما خیلی سنگینی ....بد نگزره

من:پسره ی بیشعوررررررررررررررررررررررررررررررررررر

لیان : اااا جیغ نکش تو افتادی رو من نا کارم کردی حالا  هم شاکی

از روش پاشدم وکلی رو سر کله هم رفتیم

زقزقو

نقنقو

لوس

ننرو...............

پسره ی دیوونه کفریم کرد بعد به ساعت نگاه کردم وای کلاس شیمی دیر شد قرار پروژه با مواد انجام بدیم زود رفتم کفشمو پوشیدم رفتم لباس خاکی مو عوض کنم.......بعد اینکه کارمو انجام دادم بدو بدو به طرف کلاس رفتم لیانم دیدم ......... همزمان رسیدیم در کلاسو زدیم معلم گفت اشکالی نداره چون دیر به کلاس اوده بودیم امیلی با دیگو  با هم همکار پرژه شده بودن و معلم گفت :اشکالی نداره هنوز شروع نکرده بودیم ......خب شما دو تا با هم همکار این پروژه این برید پشت میز اخر

با حرس به طرف میز رفتم

معلم :خب چند تا ماده جلوتونه که اسم ندارن باید معجون صفحه15رو درست کنید مواد مناسبو با خواصی که تو کتاب نوشته انتخاب کنید

و بعد هلهله ای تو کلاس راه افتاد من معجون سبز برداشتم و گفتم :باید اینو به این ماده بنفش اضافه کنیم

لیان :نه باید این ماده زرد و اضافه کنیم

من :نه

لیان:اره

من:نه

لیان: اره

من :نه

لیان:اره

که همزمان با هم ریختیم و بوووووووووووم رو صورتمون ترکید و صورتمون سیاه شد با عصبا نیت به هم نگاه می کردیم

دوباره  یه نقشه ای به سرم زد از رابین پرسیده بودم که لیان ساعت چند بیدار میشه...........دوشنبه ها ساعت 5 صبح میره پیاده روی

از تیلز یاد گرفته بودم تخم مر غ و چطوری بوگندو کنم که فقط موقع شکستن بو بد بدن کلی تخم مرغ بو گنددرست کردم ولی بوش نمیومد چون نشکسته بود خیلی خیلی زود خوابیدم و ساعت رو ساعت 4 صبح تنظیم کردم

و ساعت چهار با یه تور تخم مرغ هارو گزاشتم ومنتظر بودم........ دیدم در باز  شد و تورو با یخم که ازم دور بود پاره کردم و.....وای تخم مرغ ها روش افتادو شکست یه بود ی گندی میداد ....با زور جلو خندم گرفتم تا وقتی که بلند بلند خندیدم و خو دمو لو دادم

لیان:هااااااااااااااانتررررررررررررررررررس

من : وا گوشام کر شد

لیان :دخلت اومده

من:اووووووووووووووه ای داد

بعد فلنکو بستم والفرار لیان با او ن وضعش افتاده بود دنبالم ....از راهرو ها میدوییدیم از پله ها تا به حیاط رسیدیم

من: وای خفه شدم از این بو

با این حرفم از سرش اتیشی شده بود ......دیوونه یه جور جیغ کشیده بود که کل مدرسه بیدار شده بودن

من :وای اون تنور تو خاموش کن بدتر می کنی اون بو رو هاهاهاهاهاهاهاها

ادامه دارد..........

اگه می خوای بدونی چی اتفاقی واسم می  افته 7 تا نظر می خوام تا ادامه رو بزارم


نظرات 8 + ارسال نظر
sarajudy شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 19:25

ای بابا مامان تو هم این طوریه وقتی خالم میبینه سرم تو گوشیه ممیگه گوشی را بزار زمین بابام هم میگه چشات ضعیف میشه بسه درکت میکنم

می دونی یه روزه خونه مامان بزرگمم حالا خالم و داییم گیر میدن تو خونه از چشم مامان دور که نمی دید چقدر استفاده می کنم

sarajudy شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 19:06

بیاااا شد هفت نظر ادامممممههه

خو به کم گفتم نظر باشه
اگه امروز بنویسم مامانم منو می کشه از وقتی وب درست کردم 24 ساعته توشم
چشام ضعیفه

sarajudy شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 19:05

ادامههههه

چشم فردا

لورا شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 12:36 http://ghazalrose02.mihanblog.com/

اذیت کردن رو عشقهههههه

ایول اجیییییییییییی
فقط پسرا رو

لورا شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 12:30 http://ghazalrose02.mihanblog.com/

تو با لیان پدرکشتگی داری نه؟:)

بستگی داره اما کل داستانم راجبع ما دو تا نیست
فقط اذیت کردنه

لورا شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 00:32 http://ghazalrose02.mihanblog.com/

اگه بیوگرافیه هریت رو خواستی بیا وبم مطلب اوله

مرسی دیدم

لورا شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 00:22 http://ghazalrose02.mihanblog.com/

واااااااااااااااااااااااااااااااااای عجب داستانی شدا
خوب حالشو گرفتتتیییی

اره

sarajudy شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 00:10

ادامه

6 تا مونده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.