خب دوستان از این قسمت به بعددیگه اذیت کردن وجود نداره قسمت های اصلی داستان از این به بعد شروع میشه
این که سر نوشت من چیه اذیت کردنو اوالای داستان گزاشتم چون دیگه هیچ خبری نیست
خانم هگز :بچه ها مدیر و معلما تصمیم گرفتن که گروهی یه جنگل و دور بزنید وبه مدرسه برگردید هر گروه شانسی یه نقشه رو برمیداره که از مسیر های مختلف هستند خوب برید وسایلای لازم و جمع کنید و فردا ساعت 8 صبح حرکت می کنید مواظب مو جودات خطر ناک باشید و وسایل کم بردارید که قراره به مدت دو شب تو جنگل بمونید
و بعد رفتیم تا نقشه رو انتخاب کنیم ...همه موافقت کردن نقشه شماره شیش و برداریم و دیگو نقشه رو برداشت
وبه اتا قامون رفتیم تا وسایل های لازم و برداریم
امیلی :می دونید خیلی این اتفاقات جالب هستن
من: حالا چرا جالبه
امیلی:چون به این مدرسه اومدیم ...من با دیگو اشنا شدم ...تو هم با لیان همدیگرو میکشید بعدشم اون پیر زنه ....همه ی اینا دست سرنوشته
من : چند بار بگم من به سرنوشت اعتقاد ندارم.....میتونم یه جواب کامل به سوالات بدم...اومدیم به این مدرسه چون مدیر مدرسه قبلی به دلایلی ما رو اینجا فرستاد...اشنایی تو با دیگو بخاطر لونا و رابین بود نه سر نوشت ...بعدشم اگه لیان منو روز اول مایه خنده نمی کرد الان مشکل نداشتیم ...اون پیر زنه هم همش دروغ بود شایدم کار لیان بود
امیلی : باشه بابا فهمیدم
بعدشم تمام وسایل ها رو جمع کردیم و خوابیدیم.....فردا صبح شد.... پنجره اتاقو باز کردم تا ببینم هوا چطوره باد سردی می وزید تصمیم گرفتم یه لباس مناسب بپوشم
بعد این که حاظر شدم با بچه ها به حیاط مدرسه رفتیم و همه ی وسایل های لازم و برسی کردیم تا اینکه مدیر اعلام حرکت رو داد
((جنگل))
جنگل خیلی قشنگی بود اما هوا هم یخورده سرد خوب شد یه لباس خوب پوشیدم ........طبق معمول با لیا ن کلی با هم بحث کردیم ......تا اینکه رسیدیم به یه رود خونه خوروشان به چه بزرگی که سرعت اب خیلی زیاد بود
امیلی:خب حالا چه جوری رد بشیم
لونا :بسپارش به من و رابین
بعد دو تایی یه وردی خوندن و یه پل درست کردن و از روی پل رد شدیم کلی راه رفتیم تو را ه کلی حرف میزدیم کلی می خندیدیم تا اینکه گشنمون شد که این یعنی وقت ناهار ...ناهار ما حله حوله بود خیلی خسته شده بودیم تا این که نقشه یه کوه و نشون میداد
نقشه دست دیگو بود:خو.....یا باید از کوه بالا بریم یا باید دور بزنیم که راهمون طولانی میشه
من : چه قدر طولانی
دیگو :خیلی
من:پس یه کوه نوردی در راه داریم
کوه نوردی خیلی سختی بود امیلی ما رو با قدرت گیاهاش به هم بسته بود تا اتفاقی نیفته چند بار نزدیک بود بیفتیم اما کوه و پشت سر گزاشتیم تا این که هوا تاریک شد تصمیم گرفتیم یه جا بمونیم تا اونجا استراحت کنیم دو تا چادر بزرگ داشتیم
لیان اتیش و درست کرد دور اتیش جمع شدیم تا چیزی بخوریم ......من بادیدن یه جغد بلند شدم تا به طرفش برم
لونا:هانترس ...داری کجا میری
من :پیش اون جغد الان میام
رفتم پیش جغد به من نگاه میکرد خیلی خوشگل بود رنگش سفید بود درست مثل جغد بابام ...به من نگاه کرد و اومد روی دستم نشست و اونو با خودم پیش بچه ها بردم
امیلی: وای چه جغد خوشگلی
رابین : خیلی شبیه ...
نزاشتم حرف بزنه گفتم :اره...مثل همونه
لونا: اینقدر شباهت...نکنه اون باشه
من:حتما نژاده ش یکیه ...تازه تو چطور یادته ....الان هفت ساله گذشته من از کجا باید بشناسمش
لیان :حالا نژادش چیه .....اسم جغد بابات چی بود......و چه اتفاقی واسش افتاده
من :فکر کنم نژادش بوف برفی باشه اسمشو فیدل گزاشته بود ....اونم تو تصادف بابام سوخت..تو خانواده ی ما همه قدرت یکسانی ندارن ...هر کدوم ازاعضای خانواده ما با یه نماد نشون داده میشن که اصلا شبیه مال هم نیستن مال بابام جغد بود اما مال من ستاره هست
لیان:اهان چه جالب....راستی واسه بابات متاسفم
سری به معنا ممنون تکون دادم بعد به ستاره های بالا سرم نگاه کردم خیلی قشنگ بودن اینقدر نگاهشون کردم تا سرم خشک شد ...
لیان :بچه ها با یکم اتیش بازی حال میکنید
من:اره اونوقت جک و جونور به همون حمله میکنن
لیان:زد حال
بعد کلی جر وبحث طولانی تا حدی که اون چهار تا می خواستن دهنامونو ببیندن...گرفتیم تو چادرمون خوابیدیم
فردا صبح شد وسایلامونو جمع کردیم.....جغد رفته بود..... و اماده حرکت شدیم
دیگو :بچه باید با قایق از یه رود بریم که رفته میرسه به 7تا مسیر که باید از مسیر چهار بریم
حرکت کردیم ورسیدیم به همون رود لونا و رابین با جادو یه قایق ساختن سوار قایق شدیم و حرکت کردیم بعد 5 دقیقه اون 7 تا راه رسیدیم با قدرتم قایق به سمت همون جایی که دیگو گفت هدایت کردم اما قایق از یه مسیر دیگه رفت
دیگو :هانترس مسیر اشتباهه
من: نمی دونم انگار قدرتم کار نمی کنه ..........
لونا :این یه جادو سیاهه
رابین: خیلی قویه داره ما رو به سمت خودش میکشونه
قایق از همون مسیر رفت که رسید به یه ابشار ...هر کدوممون با قدرتامون کاری میکردیم اماتو این اب جواب نمی داد به ابشار رسیدیم
من : بچه ها اشنایی با شما برای من یه افتخار بود
لیان:دیگه اخرشه
که به لبه ی ابشار رسیدیم خیلی ابشار طولانی بود..... همگی
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
((از زبان لیان))
چند سرفه ای کردم و گفتم همه سالمن ....جواب همه مثبت بود به جز هانترس که اصلا صداش نیومد ...این طرف و اون طرف و نگاه کردم پشت به من و ازم دوره بدون هیچ سر و صدایی مونده و به ابشار نگاه میکنه
من:یه لحظه گفتم مردی شرت کم.......حالا چرا جواب نمی دی
انتظار داشتم بهم یه تیکه چسبنده بزنه اما جوابش سکوت بود ...هوا داشت کم کم تاریک می شد به سمتش رفتم و خواستم بهش نگاه کنم ...از چیزی که دیدم شوکه شدم ....بچه ها به طرفمون اومدن اونا هم با دیدن هانترس شوکه شدن....چشمای هانترس نورانی بود تا حدی که سفیده چشماش معلوم نمیشد....موهای هانترس رو هوا معلق شد بعد اون پوستش روشن تر شد
من :چه اتفاقی واسه این افتاد
رابین:دوباره یه نیروی سیاه خیلی قوی هانترس جذب خودش کرده
من:خو شما دو تا که میتونید جادویه سیاهو کنترل کنید پس چرا هیچ کاری نمی کنید
لونا :چون که خیلی قویه ولی یه امتحانی می کنیم
دو تایی شروع کردن به خوندن یه ورد بعد تا خواستن به هانترس دست بزن انگار یه سپر محافظ داشت که اون دوتا رو به چند متر اونور تر پرت کرد .....من و امیلی و دیگو کمی فاصله گرفتیم
امیلی:هانترس تو چت شده
دیگو:نباید بهش نزدیک بشیم
و شروع کرد به راه رفتن به سمت ابشار ...هوا تاریک شده بود و نوری که از هانترس بود همه جا رو روشن کرده بود......گردنبند هانترس به هوا در اومد ....که یهو چند تا چیز نورانی شبیه ستارها بود نز دیک هانترس شدند تا به هانترس رسیدن درخشان بودن خودشونو از دست دادن و بی حرکت زمین افتادن ...گردنبند هانترس پاره شد و هانترس به طرف ابشار می رفت ما هم اروم به دنبالش رفتیم تا این که پشت ابشار یه غار بود به داخلش رفتیم تو یه دیوار های غار چیز هایی حک شده بود که نمی دونستیم اصلا چین تا رسیدیم به یه جواهر خیلی بزرگ سیاه....یه صدایی میومد انگار اون صدا از جواهر بود
جواهر سیاه:هانترس جلرسون تحت کنترل هوگو قدرتمندی بیا منو ازاد کن
پس اسمش هوگو بود
هانترس بالحن کنترل شده:چشم هوگو بزرگوار
دیگو :اصلا حس خوبی ندارم..... باید جلویه هانترسو بگیریم
تا خواستیم به هانترس نزدیک شیم که انگار یه سپر محافظ داشت ...نتونستیم جلو شو بگیریم ...هانترس جواهر سیاهو برداشت و شکوند....از جواهر شکسته شده یه دودی ....بعد یه چیز سیاه در امد فکر کنم هوگو این بود
هوگو:یوهاهاهاها(خنده شیطانی)من ازادم ازاد .....ای جلرسون احمق ....یوهاهاهاهاها
و بعد ناپدید شد .....و هانترس به حالت خودش برگشت و از حال رفت و .............
ادامه دارد نظر 10 تا برای ادامه
هانترس داستان هارو زود به زود بذار
چشششششششششششم باید نظرام زیاد باشه که شده پس میزارم
باحال بود
مرسیییییی
خیلی باحال یود
مرسیییییییییییییییی
اجی خیلی باحاله اگه میشه زود به زود نظر را رو بزار اجی جون م
باشه اما تو وقتی نظر میدی اسمتم باید بنویسی
اپم
اااااااااااااااااااااااااااااااومدممممممممممممم.
عالی بود هانترس این حالتت خیلی باحاله
زود ادامه رو بزار میخوام ببینم کی جلوتو میگیره
چشششششششم
خیلی جاب بود خسته نباشید
ممنون اما اسم کوچیک
اوووو چه سوپر باحالی شده بودیا
اره جادو شده بودم
وای خیلی هیجانی شد...زودتر ادامه رو بزار
چششششششششششششم
مرسی
نمی دونم