sonamy star

huntress

sonamy star

huntress

سرنوشت قسمت هشتم

 

 بعد اینکه هانترس به حالته خودش برگشت و از حال رفت دیگه نوری واسه روشن بودن غار نبود پس با اتیشم همه جارو


روشن کردم و دوره های غار مشعل دیدم و رو شن کردم


((از زبون خودم))


چشمامو باز کردم بالا سرم بچه هارو دیدم که با نگرانی به من نگاه میکردن به دور ورم نگاه کردم




من:ما الان کجاییم چرا اینقدر سرم درد میکنه




امیلی:وا....یعنی هیچی یادت نمیاد




دیگو :اون چشمای نوری پوست خیلی روشن مو های معلق رو هوا




رابین: یا اون سپر غیر قابل نفوزت




لونا:اون ستاره هایی که دورت بودن




لیان :یا اون جواهر سیاه که شکوندی




من:اااااااااااااااااااااااااااا....زیر دیپلوم حرف بزنید این چه چرندیاتی که دارید میگید




لیان :بزارید من بگم




بعدش شروع کرد به تعریف کردن ...........شاخ در اوردم از اتفاقی که واسم افتاده




من:wow.....واقعا همچین اتفاقی افتاده




بعد اون یه نور قرمز اومد و گفت:هانترس جلرسون تو محکومی به این که هوگو شیطانی ازاد کردی پس باید ........




حرفش تموم نشده بود که یه نور سفید اومد بعد اون یه زن قد بلند با لباس سفید وبال های بزرگ اومدو گفت:کافیه اون


فقط یه.....اون خودش این کارو نکرده ....اصلا نمی دونه قضیه چیه




اون نور قرمز گفت :مسئولیتش با تو 




ورفت




اون دختره:من انجلا هستم نگهبان دنیای افسانه ها




من:خوشبختم .....موضوع از چه قراره من واقعا گیج شدم


انجلا :بزار همه چیزو از اول واست تعریف کنم .....سال ها پیش نگهبان هایی وجود داشت که از سرزمین های افسانه ای


محافظت میکردن ...خانواده ی تو یعنی جلرسون ها هم  تو دنیای افسانه ها زندگی میکردن محافظ اونا هوگو بود ....هوگو یه


محافظ خوب بودزمانی ما نگهبانان دور هم اومدیم گفته شده بود یه روح شیطانی تو کوزه ی جادویی زندانی شده باید مراقب


باشیم ....حرف هوگو این بود که باید نابود شه اما جواب همه منفی بود تا این که خودش دست بکار شد می خواست اون


شیطانو نابود کنه اما اون شیطان تو جلد هوگو رفت و هوگو تبدیل به یه نگهبان بد شد حتی جلرسون ها هم تحت سلطه اون در


اومدن ما نگهبان ها اونو تو یه جواهر سیاه زندانی کردیم و جلرسون ها رو از دنیای افسانه ها بیرون انداختیم چون ریشه


نسلشون شیطانی شده بود اما جلرسون ها سعی کردن ریشه ننگشونو پاک کنن ...... پیشگویی شده بود که یه نفر از نسل


جلرسون ها با نماد ستاره قدرتی داره هوگو رو نابود میکنه ....گزشت تا تو بدنیا اومدی لوکاس میدونست روح شیطانی هوگو


بدنبال توئه پس تو رو از این شهر دور  کرد و گردنبند محافظی به گردن تو انداخت تا هوگو نتونه تو رو جذب خودش بکنه


چون گفته شده فقط تویی که می تونی هوگو رو ازاد کنی ....هوگو برای این که ازاد بشه می دونست سد راهش پدرته اما اونو


نکشت بلکه اونو با خودش برد تا بتونه از قدرتش قدرت خودشو زیاد کنه ...هانترس پدرت زندس اما به خوابی رفته که نمی


تونه بیدار شه یا نمی تونی پیداش کنی زمانی که هو گو رو  نابود کنی پدرت برمیگرده




اشکام سرازیر شد:پدرم زندس




انجلا :بله  دلیل اومدنت به این مدرسه کار هوگو بود طوری از پدرت قدرت گرفته که تونسته کاری کنی که ازادش کنی فقط


تویی میتونی هوگو رو نابود کنی این سرنوشت توئه باید با هاش روبرو بشی




من:من نمی تونم قدرت کافی ندارم




انجلا:درسته  ...این تومار جادویی رو بگیر روی تومار جای چهار سنگ جادویی قرار داره زمانی که این تومار روشن شد درونش و



باز کن و چیزی که توش نوشته رو بخون یه دروازه به دنیای دیگه باز میشه که باید لیاقتتو به نگهبان اون جا ثابت کنی بعد


اون سنگو بهت میده وقتی هر چهار الماس پیش هم اومدند تبدیل به یه گردنبند میشه اگه اونو زمانی که هوگو سربازاشو


بیدار کرد تو هم گردنبندو به گردن بنداز و اماده نبرد با هوگو شو باید برای همیشه اونو نابود کنی



من:کشتن یکی که...



انجلا :چون تو هنوز جوونی نمی تونی روح شیطانی هوگو رو از بین ببری ممکنه به خودت صدمه بزنی.یا اینکه بمیری....بدون دوستات نمی تونی اون سنگارو به تنهایی پیدا کنی





من:این مشکل منه نه اونا




رابین : باز این اضافه حرف زد



دیگو :خوب ما با هم دوستیم  ...امکان نداره




لونا : مشکل تو مشکل ما هم هست




لیان :نامردیه... همه ی خوش گزرونی ها نصیب تو شه





من:اما اخه




امیلی :اما اخه نداره همینه که هست حرف دیگه ای نشنویم




انجلا :خوشحالم که همچین دوستایی داری




و بعد تو مارو داد




دیگو:فکر نکنم باید دست هانترس بمونه




من:حالا چرا





دیگو:چون که امکان داره تنهایی بری سراغ سنگا




همه حرفشو تایید کردن




دیگو: پس تومار دست ما





من: باشه




بعد داشتیم میرفتیم بچه ها از غار بیرون رفتن من رو به انجلا کردمو گفتم:حالا واقعا بابام زندس




انجلا :معلومه که اره .....یادت باشه سرنوشت تو اینه که هوگو رو نابود کنی 





من:واقعا فکر میکنی میتونم





انجلا :معلومه که اره ..یادت باشه هانترس ترس دشمن توئه با ناامیدی دشمنی بی اعتمادی همراهه...تا یادم نرفته بگم اون


جغد بابات مال توئه



من:فیدل




انجلا :اره......یادته اون جغد غیر بابات با کسی دیگه را نمیومد چون یه جغد خیلی خاصه از دنیای افسانه و حالا اون صاحب



خودشو پیدا کرده تو






من لبخند زدم و رفتم داشتیم تو هوا تاریک راه میرفتیم تمام وسایلامونو اب برده بود حتی نقشه چون ستاره ها تو اسمون بودن



با کمک اونا مسیرمونو پیدا کردیم و به مدرسه رسیدیم و به اتا قامون رفتیم باورم نمی شد بابام زندس ...دستمو بردم به گردنم....وای خداااا


گردنبندم نیست حالا چیکار کنم ....که یهو از پنجره اتاق یه صدایی شنیدم ....پنجره رو باز کردم ....فیدل با نوکش


گردنبندمو اورده بود و با پاش یه شاخه گل رز ابی واسم اورده بود


ادامه دارد....

نظر یادت نره

نظرات 6 + ارسال نظر
melody یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 13:20 http://melody87.mihanblog.com/

عالیه ادامه رو سریع بزاااار

تو وب بعدیمه

PAMELA شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 23:22

sarajudy جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 12:09

عااااااللللللییییییییی
ادامه لطفا

باشه عزیزم میزارم

sahar پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 20:26 http://fars.fr.cr/

سایت متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم
افتخار میدین پیش منم بیاین
96518

lily پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 20:22

شانس اوردی فیدل گردنبندتو گرفت

اره مگر نه سکته رو زده بودم

گوئن پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 18:51

چه باحال...پس تو نگهبان شدی زود باش ادامه رو بزار زود

یه جورایی اره شدم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.