sonamy star

huntress

sonamy star

huntress

سرنوشت قسمت چهار

iFgqT

 

 هنوز باورم نمی شه با اون پسره خل تو یه گروهم ای خدا

لیان: چی پرنسس خانم دلت هم بخواد همگرو هی من باشی .....من که تو مدرسه قدرتم از همه بیشت.....

نزاشتم حر فشو بزنه که گفتم:تو قدرتت بیشتره ...تو که همین الان گفتی نمی تونستی یخمو اب کنی

می خواست دوباره حرف بزنه که زنگ خورد ...درس امروز کشف قدرت در درون بون یه خانم لاغر که معلم بود وارد کلاس از درس دادنش خوشم اومد اما بچه خوابشون گرفته بود هر جمله ای که می گفت پر معنا بود.....بعد  دوتا کلاس دیگه زنگ خورد تا بریم ناهار بخوریم  بعد ناهار خوشبختانه کلاس نداشتیم به سالن غدا خوری رفتیم 6 تایی سر یه میز نشستیم ..نگاه منو لیان به هم پر از ازار بود تا وقتی سوپ و خواستم بخورم یه قاشق تو دهنم گزاشتم و.......اتیش گرفتم به حدی که فکر کنم از دهنم   

اتیش در اومد

لیان:تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنید

من یه لیوان اب و سر کشیدم بعد یه یخ درست کردم و ابش کردم و خوردم تا حالم جا بیاد

لیان:وای خدا مردم از خنده

من:کوف دیوونه زنجیره ای چی ریخته بودی

لیان از خنده داشت وا می رفت که لیوان ابو برداشت خواست بخوره که گفتم حالا نوبت منه.. تا اب وخورد با قدرتم یخش کردم به حدی بود که مغزش بد جوری یخ کرد

لیان در حالی که با دو تا دستاش سرشو گرفته بود و گزاشته بود رو میز گفت:پرنسس شر.... مغزم یخ زد

من : نه چه اشکالی داره چون الان یه چیزی رو  خوب فهمیدم

لیان :چی

من :این که تو مغزم داری

لیان :

همون جوری سرش رو میز بود که رو به دیگو و رابین گفتم:شرمنده همش تقصیر من بود که شما هم تو دردسر افتادید

دیگو :اصلا این طوری نیست عادت کردیم به دعوا های معلم....من که کلی به قیافه لیان خندیدم ....صبح اول صبح خوب شارژ شدم

رابین :اره دیگه عادیه اما اون وضع لیام....... نه

لیام با اون حال رو به دیگو و رابین گفت:واقعا که

رابین: به من چه هانترس از بچگی با هم دوست بودیم

دیگو :مشکل خودتونه نه ما 

من تو فکر فرو رفته بودم که با صدای امیلی به خودم اومدم

امیلی:هانترس به چی فکر میکنی

من:به حرف خانم هگز که گفت بابام این جا درس خونده ...بعد ازدواجش این جا میومده ..چرا ... چرا هیچ حرفی از اینجا به من نمی گفت اون همیشه راجبع همه جا هایی که درس خونده میگه ... امکان داره سفرای کاریش اینجا میومده چرااااااااااا .....اوف مغزم هنگ کرد

لونا:نمی دونم

رابین:از فکرش بیا بیرون......نظرتون چیه بریم شهر و بگردیم

همه موافقط کردن  بعد غذا بریم بگردیم ...............وقتش رسید رفتیم شهر و بگردیم ...........شهر خیلی کوچیک ساکت با مردمای عجیب و متروکه

من:اصلا شهر خوبی نیست حتی یه لباسم پیدا نکردم که

لیان :ایششششش اواره ای تو این جا چه لباسی میخواد باشه

من:برای اولین بار موافقم

دیگو :چه طوره بریم یه چیزی بخوریم

همه موافقط کردن در حال رفتن بودیم چشمم به یه مغازه عتیقه فروشی افتاد...تو دلم افتاده بود که یه نگاهی بندازم

من:بچه ها میشه یه نگاه به اون مغازه عتیقه فروشی بندازیم

لونا:اون جا رو میگی یه پیر زن مهربون اما عجیب ...مغازه مال اونه

من:اشکال نداره بریم

لیان:اوففففف پرنسس خانم نمی دونستم گهگاهی کسل کننده ای

من : کسی مجبورت نمی کنه که بیای

بعد به سمت مغازه رفتم بچه ها هم دنبالم اومدن... در مغازه رو باز کردم مغازه بزرگ اما خیلی شلوغ بود(از وسایل) ... شروع به دیدن عتیقه ها کردیم یکمی جلو رفتم که اون پیر زن با خوشرویی اومد و گفت:چه کمکی به این جوونای زیبا می تونم بکنم

من:ما فقط خواستیم یه نگاه بندازیم

پیر زن:اوه باشه ...........اون گردنبند تو گردنت خیلی واسم اشناست.....یه نوع عتیقه خاص جادویی ......تو هم منو یاد یکی میندازی

منظورش گردنبد شکل ستارمه که وقتی خیلی کوچیک بودم بابام به من داده بود با حالت اشفته گفتم:اااین فقط یه گردنبند عادیه ... اصلا نم خاص نیست

پیر زن :چرا من سال ها پیش با لوکاس جلرسون این گردنبندو پیدا کردیم

من :بابام

پیر زن :تو دختره شی ..میگم خیلی اشنایی ....راستی اون گردنبند وقتی دست صاحب اصلیش باشه قدرته محافظ با اونه......خیلی وقته این جا نمیاد اون همیشه این  شهر میومد الان 7 ساله خبری ازش نیست....اون چرا نیست........ این جا نمیاد

من : اون مرده توتصادف ... بعدش اون هیچی به من نمی گفت .....باید جواب سوالامو بدی چرا این جا میومد.... گردنبند محافظ یعنی چی..... چرا به من هیچی راجبع این جا به من نگفته

پیر زن :او ه متاسفم......این و بدون چیزی که من نمی تونم بگم....ننگ نسلت که تو شونه شونه رو پاک کن  فقط تویی ......بابات به خاطر حفاظت تو خودشو تو خطر مینداخت .....قدرت وجودیت زمانی کشف میشه که اون شیطان خانوادت دو باره برگرده تو می تونی لکه ی ننگ نسلتو که نتونستن پاک کنن تو وجود تو هستش پا ک کنی

سرمو پایین انداختم وگفتم:معلومه چی داری میگی

که دیدم پیر زن رفته به پشتم نگاه کر دم بچه ها داشتن نگاه می کردن تعجب کلی سوال تو چهرشون معلوم بود گفتم:اون پیر زن کجاست

همه جارو گشتیم هیچ خبری نبود

من : منظورش چی بود

لونا :امکان داره این پیر زنه دیوونه باشه

لیان:چی چی رو دیوونس .....از کجا بابای هانترس و میشناخت .....چه لکه ننگی

دیگو : خب حالا بیخیال شیم نظرتون چیه

من: چی چی بیخیال شم

بچه ها منو گرفتن بیرون بردن کلی کار کردن تا من فراموش کنم و بخندم لیان هم بد تر  با من کل کل می کرد که این همه تلاش کار خودشو کرد

شب شد و به اتاقمون رفتیم پیژامه هامونو پوشیدیم تو تخت نشستم و به امیلی نگاه کردم و گفتم:تو چرا چیزی نمیگی

که دیدم تو عالم حپروته...چند بار دستمو جلو چشاش تکون دادم دیدم جواب نمی ده که با بالش محکم کوبیدم به صورتش که نتیجه این شد

لونا :ای خدای من .......مثل بچه هایین خب امیلی تو چرا تو فکری

امیلی:نمی تونم بگم ....یعنی خجالت می کشم بگم

من:بگو دیگه

امیلی :فکر کنم ....مممن از دیگو خوشم میاد از رفتا راش با من معلومه که اونم همین حسو داره

من و لونا با هم :چییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

من : همه چیو تعریف کن

بعد سه تایی مشغول حرف زدن شدیم

ادامه دارد............

نظر یادت نره


نظرات 3 + ارسال نظر
گوئن جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 23:40

وای خیلی باحال بود

ممنون

لورا جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 20:58 http://ghazalrose02.mihanblog.com/

وااااییییییی خخخ خیلی باحال بود داستانت

راستی لینکی

مرسییییییییییییییییییییییی

sarajudy جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 20:42

همممم فکر کنم منظور از پیرزنه شیطان خانواده است که در افسانه ها بعضی از خانواده ها روح شیطانی دارن که در سن مخصوص در بدن نفوذ میکند و باعث میشه که بدجنس شوی و دنیارا نابود کنی و زود تر بمیری برای از بین بردن این روح باید تلاش کنی که قدرتمند باشی و قلب بسیار پاک داشته باشه
راستی مرسی که دوتا داستان را الان گذاشتی هی هی

نمی خوام تو ذوقت بزنم اما اصلا این طوری نیست
خواهش می کنم شاید امروز قسمت پنج و هم گزاشتم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.