وای قسمت اول داستانم اومد
امید وارم خوشتون بیاد
((صبح ساعت 6:27))
امیلی:هانترس...هانترس ..بلند شو دختر الان دیرمون میشه....هانترسسسسس
من :هوممممم چیه بزار بخوابم دیگه ...مردم دختر خاله دارن ما هم داریم صبح اول صبح ادمو دیونه میکنه
بعد رفتم زیر پتو تا به خواب شیرینم ادامه بدم
امیلی :هانترس پاشو وسایلاتو چک کن بعد لباساتو بپوش تا به قطار برسیم بریم دیگه
با حالت خواب الودگی گفتم :کجا
امیلی:مدرسه با استعداد قدرت لارتو.....نکنه یادت رفته باید بریم یه شهر دیگه
باهمون حالت کفتم : چرا باید بریم یه مدرسه دیگه ....خودمون تو شهر خودمون مدرسه داریم دیگه
امیلی : نه خانوم خانوما هنوز خوابن....به خاطر اینکه من تو باهم عضویه گروه تو مدرسه بودیم تو تویه مسابقه مقابل پسر مدیر مدرسه موندی با یه حرکت یخت اون زمین افتاد بعد از دماغش خون اومد بعدش با هم گروه اونو شکست دادیم وبعد اون مدیر پرونده هر دو تامون خراب کرد و ما هم به شهر دیگه و مدرسه دیگه تبعید شدیم حالا یادت اومد
مثل فنر از جام پریدم و گفتم: چرا زود تر نگفتی
امیلی:....باشه حالا یه تکونی به خودت بده.... من میرم تا صبحانه بخورم
سری تکون دادم و از اتاقم رفت ..زود رفتم دست و صورتمو شستم مسواکم هم زدم بعد لباسم پوشیدم موهامو شونه کردم بعد چمدونم و کیفمو چک کردم همه وسایلمو جمع کردم به میزم نگاه کردم و عکس خودمو بابام و از رو میز برداشتم تمام خاطرات گذشته ام یادم اومد خاطرات خوشم بابام یادم امد وقتی من و امیلی 5 سالمون بود پدر امیلی سرطان داشت بعد فتح کرد بعد او ن خالم و امیلی با ما زندگی کردن وقتی بجه بودم بابام پا فشاری می کرد که قدرتامو تقویت کنم اما من فقط دنبال بازی بودم تا زمانی که 7سالم بود بابام تصادف کرد و مرد بعد اون تصمیم گرفتم قدرتمو تقویت کنم تنها خواسته اون همیشه واسم سوال بود که چرا اینو می خواست شاید می خواست ضعیف نباشم شایدم چیز دیگه با صدای مامانم به خودم اومدم
مامان: هانترس
من:بله مامی
مامان:زود بیا یه چیزی بخور
من:باشه
بعد عکس بابامو بوس کردم تو چمدون گذاشتم بعد به اشپز خونه رفتم تا چیزی بخورم
((اشپز خونه))
بعد سر میز غذا خوری نشستم ومشغول خوردن صبحانه شدم
من با دهن پرگفتم :وای مامان خاله چقدر دلم واسه غذا پختنتون تنگ میشه
امیلی :اوهوم
خاله:جانم فداتون بشم
مامان:اره....از این به بعد کی قراره مارو حرص بده
امیلی: خاله من که همیشه ساکتم شیطون خونه هانترسه
خاله :امیلی تو هم همدست هانترسی
امیلی: مامان
خاله:چیه دروغ می گم
بعد یه نگاه به ساعت انداختم و گفتم: ای وای دیر به ترمینال می رسیم قطار الان حرکت می کنه
بعد تند تند غذامو خوردم بعدش امیلی رو مجبور کردم تند تند بخوره
مامان:هانترس نکن هم خودت خفه میشی هم امیلی
من: نه اتفاقی نمیوفته
بعد غذا سوار ماشین شدیم تا به ترمینال برسیم بعد یه رب به ترمینال رسیدم دوستامون اون جا بودن تا با ما خدا حافظی کنن ...به طرف دوستمامون رفتیم
امی :وای خیلی دلم واستون تنگ میشه
بلیز :راستی اگه شما دو تا امسال و با موفقیت تموم کنید دیگه مجبور نیستید مدرسه برید
من و امیلی:واقعا
سونیک : اره دیگه خوب شد از اول تو مدرسه با استعداد ثبت نا م کردید مگر نه حالا حالا ها باید خر خونی میکردین
شدو :نه که تنبلی مثل تو از درس خوندن فرا میکنه
سونیک :خوب تنبلی یه جور هنره
همه زدن زیر خنده
بعد امی سرشو اورد جلو گفت:راستی هانترس هرکی شما دو تا اذیت کرد پشیمونش کن
من:چشم ...اگه نمی گفتی خودم می دونستم
امی منو محکم بغل کرد اروم تو گوشش گفتم: امی منو باسونیک اشتباه گرفتی
امی :دختره دیوونه...... دلم واسه خل بازیات تنگ میشه
بعدخدا حافظی از بچه ها مامانمون سوار اتوبوس شدیم تو راه به این فکر بودم که مدرسه جدید چطوره.....هم ناراحت بودم که قراره از خوانوادم ..دوستام و جایی که بزرگ شدم دور بشم هم خوشحال بودم چون بعد مدت طولانی قراره دوتا از بهترین دوستامون لونا و رابین و ببینیم
امیلی: وای من خیلی هیجان دارم که هم قراره یه مدرسه جدید با نوع اموزشی جدید و هم قراره لونا و رابین و هم ببینم
من :اره
بعد سه ساعت رسیدیم و از قطار پیاده شدیم که لونا و رابین به استقبالمون اومده بودن دستی بهشون تکون دادیم وبه طرف هم دیگه رفتیم لونا پرید بغلمون و
گفت :وای بچه ها چقدر دلمون واستون تنگ شده بود
رابین :تقربا دو سالی میشه همدیگرو ندیدیم
من وامیلی نفسامون داشت بند میومد که گفتم: باشه لونا خفمون کردی بعد ولمون کرد
لونا :محبت به شما نیومده
رابین :خوب باشه حالا این جا دعوا را نندازید بیایید بریم
سوار ماشین شدیم بعد این که رسیدیم یه نگاه به مدرسه انداختم مدرسه نبود یه کاخ ترسیناک بوداین یه مدرسه هست
لونا : اره درسته یه نمه ترسناک می زنه
رابین :این کاخ مال یه قرن پیشه که به مدرسه تبدیل شد
من: پس که این طور ....نکنه که روح هم این جا داشته باشه...کاش داشته باشه اون موقع میان تو جلد امیلی
امیلی:رووووووووح ...وای نه
لونا :نه امیلی اصلا این طور نیست .....هانترس بچه رو ننترسون
من :خو.... به من چه....اگه داشت باحال می شد
قیافه لونا و رابین:
قیافه امیلی:
من:خوب حالا جیغ نکش حالا که نیست
امیلی:در موردشم نمی خوام بشنوم
من :ترسو
همین جوری راه میرفتیم تا به دفتر مدیر برسیم که به گوشی رابین مسیج اومد
رابین :خو دخترا من کار دارم باید برم پیش دوستام تا بعد
لونا اره کارت دارن.....برو
بعد رابین رفت
من:لونا مشکلت چیه
لونا:من
من:پ ن پ پس عمم
لونا :مسخره...راستش راببین دو تا دوس داره به اسم لیان و دیگو همش اواره ی اون دو تاست البته دوستای منم هستن الان دو ساله که اینجاییم با هم همگروه هم هستیم ...امسال دو نفر از گروه ما رفتن یعنی قدرتشون در حد ما4نفر نبود شاید شما دو تارو اوردند تو گروهمون...چون هر گروه باید 6نفر اعضا داشته باشه
امیلی:که این طور
لونا:راستی شما باید مواضب باشید
من و لونا :چرا
لونا :چون که این پسره لیان عادت داره تازه واردارو تو روز اول مایع خنده کنه ...امکان هست از شما دو تا بلا سر یکیتون بیاد
امیلی: چه بد.....وای خدا
من:به نظر من هیچ غلطی نمی تونه بکنه
لونا:تو راست میگی بابا....راستی این لیان تو مدرسه هم قدرتش بیشتره هم شلوغه و هم پیش پسرا محبوبه
من :که چی بشه
تا لونا خواست حرف بزنه به دفتر مدیر رسیدیم در زدیم رفتیم تو و به ما خوش امدید گفت بعد مدیر گرم حرف زدن شد بعد گفت به اتاقامون بریم لونا به من اجازه نداد بپرسم اتاقمون کدومه بعد از دفتر بیرون اومدیم
من :چرا نزاشتی بپرسم
لونا :چون قبل اینکه بیاین از مدیر کلی خواهش کردم البته جادوش کردم اتاق سه تا مون با همه
من و امیلی:
بعد سه تایی به طرف اتاقمون رفتیم دو تا تخت دو طبقه که البته غیر خودمون هم اتاقی نداشتیم
من:تخت بالایی واس من
امیلی :پایینی مال من
لونا: خوب وسایلاتونو جابه جا کنید الان وقت ناهار باید به سالن غدا خوری بریم و راستی هر ان ممکنه جنگ غذا اتفاق بیفته و لیان نقششو عملی کنه
من:وای چقدر این لیان و بزرگ می کنی
لونا:از ما گفتن بود
بعد به سالن غذا خوری حرکت کردیم مدرسه بزرگی بود ....تا امیلی در سالن و باز کرد یا جلل خالق چه جنگ غذایی را ه انداختن تا پامو گذاشتم تو بوووووم
ادامه دارد......
عععععععععااااااااااااالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
خیلی باحال بود
زودتر ادامه رو بزار
چششششششم شاید امروز گزاشتم تو هم ادامه داستانتو بزار
سلام من سارا جودی هستم ولی مرا جودی دمدمی صدا میکنن عاشق داستانت شدم اداممممممممممههههههههههههههههه
ممنونم میشناسمت تورو تو وب گوئن دیدم چششششم امروز می زارم